قبلترها هم همین بوده؛ زودتر از بوی سنبل، عطر هل و دارچین و شکر داغ قنادیها بوده که خبر از عید میداده. در روایتی که میخوانید علی خدایی با توصیف قنادی پنجاه سال پیش پدر، ظرافتهای یک کسبوکار خانوادگی را بازگو میکند؛ جایی که شیرینی باقلواها و رولتها و میکادوها، با آمدن بهار مکرر میشود.
برای آقابابا، مهمه آمنه، مادرم، پدرم و عمه
که شیرینیهای نوروز طعم آنها را میدهد.
هنوز مدرسه نمیروم. مهتابی بزرگ طبقهی دوم با نردههای تازه رنگشده برای شب عید، جایی است که عصرها از آن به خیابان نگاه میکنم، قنادی بابا، قنادی گلستان یک چهارراه بالاتر از چراغ قرمز است و قنادی عموها یکی در قوامالسلطنه و آنیکی در منوچهری.
عمهها و مادربزرگ و عروسها و مادرم، وقتی که سرم را از مهتابی به سمت اتاق بزرگ برمیگردانم، نشستهاند پشت میز مادربزرگ که حالا وسط آن را باز کردهاند تا دوازدهنفره بشود.
مادربزرگ بالای میز است و تودههای خمیر در سینی جلوی او، دست میبَرد، تکهتکه، بزرگتر از لیمو و نارنگی برمیدارد. با وردنه، کوچک پهنشان میکند، اندازهی یک نعلبکی. عمه خمیر پهنشده را برمیدارد و به عروسها میدهد.
آنها از قابلمههای کوچک که در بغل دارند و پُر است از شکر و هل و بادامِ خوب خرد و له شده، قاشققاشق روی خمیرها میگذارند و گوشهی خمیرها را بههم میرسانند و انگشتپیچ میکنند و میدهند به عمهی کوچکتر که با منقاش روی خمیرها را نقش دهد و در دیس بگذارد.
کف دیس را تمیز میکنند و «بادام چُرَک»ها را میچینند. هفتادتا در یک دیس و دیس بعدی، خمیر چرک. ما این روزها همهاش در مهتابی هستیم، من و پسرعموها و دخترعموها و پسرعمهها که هیچکدام مدرسه نمیرویم.
صفیهخانم با قابلمه میآید و در دهان ما سوتیپلو با اندکی ماهی دودی میگذارد و ما قابلمههای توی اتاق را نشان میدهیم و میگوییم:
«اولاردان ایستیروک.»
«های اُلماز اُلماز اُلماز، های اُلماز اُلماز اُلماز.»
نزدیک عید که میشود، صفیهخانم منزل ما میآید کمک مادربزرگ، هر سال وقتی میرسد، میگوید:
«تاکسیا دِدیم عزیزخانا گدیرم.»
قنادیها همه کار میکنند! باید شیرینیهای مخصوص عید را آماده کنند و همین است که صفیهخانم میآید و میشود مادر ما.
منبع:همشهري داستان
نظر شما